آغازها و جستجوها
رابطه من با محمد حنیفنژاد، بنیانگذار کبیر سازمان، مثل هر مجاهد خلق دیگر پیش از رابطه نسبی و خونی، یک رابطه ایدئولوژیک است و من این روزها با درک عمیقتری از ارزش عنصر مجاهد خلق، جایگاه محمد حنیف را هم بهتر میفهمم. من البته این شانس را داشتم که محمدآقا برادرم بود. اولین خاطرات کودکی من با تصویرهایی از او، که همیشه نقش برادر بزرگتر را برایم داشت، همراه است. اولین خاطراتم به دورانی بازمیگردد که 7ـ8سال بیشتر نداشتم. او که یک نوجوان 16ـ17ساله بود، دستم را میگرفت و پابهپا به جاهایی میبرد که زیاد برایم آشنا نبود. گاهی به اطراف شهر میرفتیم و گاه از هیأتهای مذهبی سر درمیآوردیم. در دوران بعد از کودتای 28مرداد، اگر اشتباه نکنم در سالهای 35ـ36 بود که یکبار شاه برای قدرتنمایی و تثبیت موقعیت خودش میخواست به تبریز بیاید. به همین مناسبت شهر را آذینبندی کرده بودند و نزدیک دروازه تهران طاقنصرت بزرگی درست کرده بودند. وقتی نزدیک طاقنصرت رسیدیم، محمد با اشاره به آن گفت: «نگاه کن اینهمه پول خرج کردهاند، سه چهار روز بعد همهاش را خراب خواهند کرد».
به طاقنصرت نگاه کردم. محمد ادامه داد: «میدانی این پولها را از جیب چه کسانی خرج میکنند و این کارها را بهخاطر چهکسی میکنند؟» جوابی نداشتم و با نگاه مبهوت او را نگاه کردم.
محمد گفت: «مردم بدبخت نان خالی گیرشان نمیآید بخورند، اینها طاق نصرت برای این شاه چپاولگر میسازند».
بچه بودم. از حرفهایی که میزد زیاد سر درنمیآوردم. بالطبع طرف گفتگویش نمیتوانستم باشم. از صحبتهای او فقط فهمیدم شاه آدم بدی است و او با شاه مخالف است. ولی انگار او دنبال درددل کردن بود. تنها بود و دردمند. در عینحال تلاش میکرد به من هم چیزی را حالی کند. سالهای بعد فهمیدم از بیهمزبانی چهها کشیده است. اما با این وجود بهیاد ندارم که حتی یکبار او را تسلیم دیده باشم.
کلاس اول ـ دوم دبیرستان که بود برای خواندن درس عربی به مدرسه طالبیه تبریز میرفت. همان سالها دعا و آیات قرآن را با تخته سهلا میبرید و آن را روی پارچه مخمل میچسباند و آن را به شکل تابلو درمیآورد و میفروخت. از همان سالها معمولاً هفتهیی 3ـ4بار به جلسات مذهبی که دعا میخواندند، میرفت. یک محفل کوچک مذهبی هم بود که وسط هفته از 9ـ10شب تا 12 الی یک نیمهشب تشکیل میشد. در آنجا بیشتر به زندگی ائمه، بهخصوص به امام حسین و واقعه کربلا میپرداختند و اشعار و مرثیه میخواندند. جدیت او در کارها شگفتانگیز بود. با اینکه دانشآموز بود، بدون اینکه از درسش بزند، شرکت او در جلسات مذهبی مختلف ترک نمیشد و خیلی پیگیر هر هفته هم در جلسات مذهبی شرکت میکرد و هم نوحه و مرثیه حفظ و تمرین میکرد. در خانواده ما نه پدرم اهل این نوع مجالس بود و نه کسی مشوق او بود. جالب اینکه وقتی احساس میکرد از این جلسات به جایی نمیرسد، در آن نقطه توقف نمیکرد. دنبال میکرد تا جای بهتر و برتری پیدا کند.
محمد، رفیقی داشت که شاگرد بازار بود. او هم یک برادر کوچکتر از خودش داشت که یکی دو سال از من بزرگتر بود. اغلب این مجالس را ما چهار نفر با هم میرفتیم. تقریباً همه دوستانش شاگرد بازاری یا کارگر کارگاههای کوچک، مثل جوراببافی و کشبافی… بودند. آنها سال36 دو محفل مذهبی تشکیل دادند که مضمون کارشان مطالعه و تفسیر قرآن و خواندن دعا بود. هر کدام از این محفلها که حداکثر10ـ15نفر بودند بیشتر از 3ـ4ماه دوام نمیآورد. اما او همیشه مثل آدم تشنه به این در و آن در میزد. دنبال چیزی بود که در آن جلسات بهدستش نمیآورد. وقتی سرش به سنگ میخورد آن محفل را تعطیل میکرد، اما این بهمعنی فراموش کردن هدف نبود. محمد خستگی نمیشناخت و مسیر را همچنان ادامه میداد. اینطور نبود که به هر جا یک سرکی بکشد و نوکی بزند. جستجوگر و پیگیر بود.
او در مطالعه خیلی جدی بود مثل آدمی که سالها در کاری تأخیر داشته باشد، کتابها را به سرعت میخواند. حتی سر شام و نهار هم کتاب را زمین نمیگذاشت. گاهی پدر و مادرم میگفتند محمد غذایت سرد شد، چرا نمیخوری؟ اما او در دنیای خودش بود و گویی اصلاً نمیشنید. کتابهای تاریخ ادیان، تاریخ علوم، عصر خردگرایی، اگزیستانسیالیسم، تاریخ فلسفه (سیر حکمت در اروپا) روانکاوی فروید، انسان موجود ناشناخته، راه و رسم زندگی، تاریخ کسروی، تاریخ بیداری ایرانیان، تاریخ دیپلوماسی، صوفیگری، شیعیگری، و کتابهای برتراندراسل، فروید و بازرگان از جمله کتابهایی بود که آنها را مطالعه میکرد.
چیزی که پس از سالیان هنوز هم برایم شگفتانگیز است، این است که با اینکه بارها و بارها در آزمودن افراد مختلف، با ادعاهای بیعمل برخورد کرده و سرش به سنگ خورده بود، اما هیچگاه دچار یأس و ناامیدی نمیشد و همچنان در پی گمکرده خودش از این جلسه به آن جلسه و از این محفل به آن محفل میرفت و ساعتها با افراد مختلف به بحث میپرداخت. بهجرأت میتوانم بگویم که در تبریز دیگر هیچ شخصیت اجتماعی، مذهبی و سیاسی نبود که سراغش نرفته و با او بحث و فحص نکرده باشد. در همین برخوردها و بحثها بود که او به شناخت دقیقی از آخوندها رسیده و دریافته بود که دین و مذهب و پیغمبر و امام حسین و ائمه، برای آخوندها، نه اعتقاد و آرمان، بلکه وسیله کسب و کار و نان خوردن است. او میگفت: قرآن راهنمای عمل است ولی آخوندها آن را مرموز و غیرقابلفهم نشان دادهاند که گویی فقط خودشان آن را میفهمند و سایرین نبایستی به آن نزدیک شوند.
سال36 برای اینکه بتواند در کنکور شرکت کند، به دبیرستان فردوسی که دبیرستان درجه یک تبریز بود، رفت. سال37 دیپلم گرفت و در کنکور دانشگاه تبریز قبول شد. اما یک ماه بعد دانشکده را ترک کرد تا سال دیگر در کنکور دانشگاه تهران شرکت کند. برای تأمین هزینه کنکور سال بعد، همان سال در دبیرستان خصوصی کمال به تدریس پرداخت. سال37 به جلسهیی میرفت که حدود 50ـ60نفر بودند. بیشترشان فرهنگی و بازاری و اغلب هم اهل مطالعه بودند. هر هفته پنجشنبهها یا جمعهها جلسه داشتند. در آن قرآن و صحیفه سجادیه را تفسیر میکردند. محمد در آنجا با عناصر فعال آنها بحث و گفتگو میکرد. انتقاد میکرد. روی اشکالات کارشان انگشت میگذاشت. اما مدتی بعد، باز هم احساس کرد دیگر آن کارهای قبلی بهجایی نمیرسد. البته باز هم در جلسات تفسیر قرآن و جلسات دیگر میرفت و با آنها بحث میکرد و نظراتش را میگفت و اشکالات آنها را گوشزد میکرد. ولی دیگر این را خوب فهمیده بود که این جلسات و آن نوع کارها مشکلی را حل نمیکند. او سراغ هر کاری میرفت آن را خیلی جدی دنبال میکرد و تا به نتیجه قطعی نمیرسید، آن را رها نمیکرد. بسیار قاطع بود و با ایمان کامل حرف میزد. چون هر حرفش نتیجه یک تجربه مشخص بود. اگر از کار تبلیغی و سیاسی و… فارغ میشد، به مطالعه رومیآورد و هیچ لحظهیی را از دست نمیداد. حتی توی ماشین، در حال راهرفتن یا غذاخوردن هم به مطالعه مشغول بود. میدیدی سر سفره همه غذایشان را خوردهاند ولی او هنوز شروع نکرده و چشمش روی کتاب است. پس از چند بار صدا کردن متوجه میشد و پاسخ میداد.
با وجود اینکه 20سال بیشتر از سنش نمیگذشت ولی رابطههایش تأثیرگذار بود. اغلب طرفهای معاشرتش بزرگتر از خودش بودند. با اینحال مورد احترام همه آنها بود.
یکبار در سال39 برای کار تبلیغی به تبریز آمده بود. با هم به همان جلسه تفسیر قرآن و صحیفه سجادیه رفتیم. وقتی وارد جلسه شدیم همه 50ـ60نفری که آنجا بودند به احترامش بلند شدند. اغلب آنها 10ـ20سال از محمد بزرگتر بودند. من که آنموقع یک دانشآموز بودم، تعجب کردم چون تا آنموقع چنین صحنهیی را ندیده بودم.
در همان سالها گروهی از روحانیان تبریز بودند که از نظر معلومات دینی و فلسفی شهرت داشتند. محمد به جلسههای سخنرانی و درس آنها میرفت. با بعضیها هم خصوصی ملاقات میکرد. همانموقع هم خیلی از آنها را قبول نداشت ولی میخواست آموختنیها را یاد بگیرد. اگر ایراد و اشکالی هم میدید بدون تعارف و بهطور جدی با آنها طرح میکرد.
سالهای 37ـ38 قبل از رفتن به تهران، گرایشهای ضدارتجاعیش شدت گرفت. در مورد وضعیت آخوندها با پدرم بحث میکرد. میگفت اینها دینفروشند. برای اینکه دکان خودشان تخته نشود میگویند کسی جز اولیا و علما قرآن را نمیفهمد. مانع آشنایی مردم با قرآن میشوند. مگر قرآن برای عملکردن نیامده؟ اینها فقط تشویق میکنند که قرآن سر قبرها خوانده شود؛ یا در خانهها در تاقچه و کمد گذاشته شود. در حالیکه قرآن کتاب عمل است. میگفت مگر تبلیغ دین و ایمان پول میخواهد؟ آنها بهطور عام دینفروش هستند. دین را وسیله کسب و امرار معاش خود قرار دادهاند. تبلیغ دین و اعتقاد و ایمان که نمیتواند شغل کسی محسوب شود تا در ازایش پول دریافت کنند. میگفت در حالیکه آخوندها دین و عقیده را بهعنوان شغل انتخاب کردهاند و مساجد را محل کسب و کار قرار دادهاند، چگونه میتوانند وارد محتوای قرآن بشوند؟ اینها در طول قرنها قرآن و کلام پیامبر و ائمه اطهار را از محتوا تهی کردهاند. آنقدر نازل و بیارجش کردهاند که یا سر قبر برای مردهها خوانده میشود یا لای بقچه پیچیده در گوشهیی نگه میدارند و آنقدر سخت میگیرند که کسی جرأت نکند که وارد محتوایش شود.
سال38 در کنکور دانشگاه تهران شرکت کرد و به دانشکده کرج رفت. در آنجابا جبهه ملی و نهضت آزادی آشنا شد. سال 39ـ40 هرازگاهی برای کار تبلیغی از طرف جبهه ملی یا نهضت آزادی به تبریز میآمد. سراغ دوستان سابق و جلسات مذهبی آنها و همان آخوندها میرفت. اما با همه آنها مرز مشخصی داشت. از سالهای38 به بعد از موضع تأثیرگذاری و استفاده از آنها برای پیشرفت مبارزه به سراغشان میرفت. برخوردهایش همیشه کادر معینی داشت. از رهبران جبهه ملی آن زمان اصلاً دل خوشی نداشت. میگفت سطح آگاهی سیاسی و مایه مبارزاتی این رهبران آنقدر پایین بود که وقتی به یکی از سران جبهه ملی پیشنهاد کردیم که تاریخ اجتماعی و سیاسی چند دهه اخیر را که خودشان شاهد تحولات و وقایع آن بودند، بنویسند. در جواب ما گفت مگر ما مورخ هستیم؟!
سال40 در یکی از روزهایی که برای کار تبلیغی و جمعآوری کمکهای مالی به تبریز آمده بود، با یکی از آخوندهای سرشناس مثلاً روشنفکر که برای خودش ادعایی داشت چند روزی صحبت و بحث کرد. صریح و روشن دلیل بیعملی او و دوستانش را بدون رودربایستی برایش اثبات کرد و قاطعانه ترکش کرد.
در برخورد با محافل مذهبیـ سیاسی و محافل روشنفکری اغلب سر پایبند بودن به محتوای قرآن و عملکردن به آن و بیعملی عناصر این محافل اختلاف پیدا میکرد. به آنها میگفت شما جمله زیارت سرور شهیدان امام حسین (ع) را تکرار میکنید «یا لیتنی کنت معکم فافوز فوزاً عظیما» ولی جز سینهزنی و گریه و زاری هیچ بهایی برای آن نمیپردازید. همه محافل و عناصر را با این معیار میسنجید. یک جلسه تفسیر قرآن در شهرمان بود که مؤسسین و ادارهکنندگانش چند فرهنگی ضدارتجاع بودند و سالها سابقه کار داشتند. در فاصله سالهای 38 تا 41 وقتی به تبریز میآمد، به آنجا سر میزد و با آنها بحث میکرد. اما آنها از آنجایی که در یک مداربسته بیعملی به دور و تسلسل افتاده بودند فقط پز روشنفکری و ضدارتجاعی داشتند. محمد به عاقبت کار بیهودهشان اشاره کرد و گفت شما راه به جایی نمیبرید.
در سال1342 جزوهیی درباره بحث تکامل و قوانین آن نوشته بود که از آن برای جذب نیرو و آموزش استفاده میکرد.
سال42 به سربازی رفت. نیمه دوم دوران خدمتش را که حدود 9ماه میشد، در پادگان مرند آذربایجان گذراند. روزهای پنجشنبه و جمعه از فرصت استفاده کرده و به تبریز میآمد و با چند نفر از آشنایان دوران دانشگاهش نشست میگذاشت. اواخر دوران سربازیش، قبل از رفتن به تهران، ارتباط من و دو نفر دیگر را وصل کرد. هفتهیی یک نشست با ما میگذاشت و در کادر کتابهای سیاسی ساده و کتابهای بازرگان به ما آموزش میداد. خلاصه در دوران سربازیش هم مشغول عضوگیری بود. از وقتش حداکثر استفاده را میکرد. در طول هفته در پادگان کتابهایی را که کاملاً علنی بود، و حتی برای عادیسازی خوب بود، میخواند. همچنین جنبههای مفید آموزشهای ارتش را میآموخت و در عمل آنها را بهکار میبست. آخر هفته که به تبریز میآمد تماموقت با چند نفر کلاس میگذاشت و بحث میکرد یا به ملاقات کسانی میرفت که حدس میزد به درد مبارزه میخورند. سراغ همان بازاریها و روحانیان هم میرفت. تا آنجا که فکر میکرد احتمال این هست که طرف مایهیی برای مبارزه بگذارد، ارتباط با آنها را قطع نمیکرد. یکی از ویژگیهایش این بود که میگفت باید همه را برای مبارزه بهکار بگیریم و به هر کسی بهاندازهیی که میتواند یا میخواهد امکان مبارزه کردن بدهیم. مثلاً با خیلیها بدون اینکه وارد بحثهای سیاسی بشود، ملاقات میکرد. در واقع رابطههایش را تثبیت میکرد. یعنی در عین حفظ مرزهای مشخص، کسی را طرد نمیکرد. به همین دلیل ارتباط را با آنها قطع نمیکرد. در خانه هم یا مطالعه میکرد یا مطلب مینوشت. یک قرآن جیبی داشت که همیشه همراهش بود. همان قرآنی که الآن در موزه سازمان است.
اواخر دوران سربازیش یک روز با 3 یا 4نفر از دوستان سابقش جلسهیی ترتیب داد. توضیحاتی راجع به اوضاع و احوال سیاسی روز داد و مقداری راجع به وظیفه انسان آگاه صحبت کرد. در نهایت خیلی روشن و صریح به آنها گفت شما دنبال آرزوها و زندگی عادی خود رفتهاید. مگر شما نبودید که چند سال پیش قرآن تفسیر میکردید و دم از اسلام و آزادی میزدید؟ پس چه شد؟ چه شد که وظیفه از گردن شما ساقط شده؟ بعد چند آیه از قرآن خواند. با وجود اینکه با آنها برخورد بسیار قاطعی کرد ولی هیچکدام آنها موضع منفی نداشتند و همگی اظهار شرمساری میکردند.
حین تکاپو و تلاش بیوقفه بسیار هوشیار بود که چپروی و راستروی نکند. یکبار یکی از بچهها یک سلاح کلت بهدست آورده بود و با کلی امید و آرزو برای او برد. با اینکه در آنموقع سلاح خیلی جاذبه داشت و مورد نیاز سازمان هم بود، ولی محمدآقا این را تبدیل به یک بحث آموزشی کرد و در یک نشست چپروی و راستروی را به همه ما آموزش داد. او بیشترین آموزش را در صحنه عمل و روی فاکتهای مشخص میداد.
محمد برای رسیدن به حقیقت یک موضوع، تمام راههای ممکن را میرفت، به همین دلیل وقتی به چیزی میرسید، دیگر به مرحله ایقان رسیده بود و لذا قاطع برخورد میکرد.
همیشه سعی میکرد پس از راهنمایی اولیه و نشاندادن عینیت مسأله، طرف مقابل را به فکر وادارد تا خودش پاسخ مشکل را پیدا کند. در بحثها هم شیوهاش این بود که طرف مقابل را در مقابل سؤالهایی قرار دهد و او را با مسائل موجود روبهرو کند، هیچوقت نظر خودش را تحمیل نمیکرد، میگذاشت تا فرد خودش به نتیجه برسد.
سال47 رفتم تهران. یک روز مرا از صبح تا ظهر به جامعهگردی برد. ابتدا به مناطق جنوب شهر و کورهپزخانهها و گودنشینها برد. گفت خوب اینها را نگاه کن. محیط و آدمهای فقیر و بیکار را نشان میداد. کارگران کورهپزخانه و بچههای کم سن و سالی را که کار میکردند، نشانم داد. سعی میکرد مرا نسبت به وضعیت آنها عینی کند. سؤال میکرد چرا اینها چنین وضعیتی دارند؟ قدمبهقدم در بحث پیش میآمد تا من خودم به جواب سؤالات برسم. سپس مرا به شمال شهر برد و گفت به ماشینهای آخرین مدل، به ساختمانهای بلند، به ویلاها خوب نگاه کن. بعد پرسید این اختلاف ناشی از چیست؟ آیا باید همینطور باشد؟ من پاسخش را دادم. بعد او مقداری جنبههای علمی مسأله را توضیح داد و گفت فکر کن ببین راهحل این مشکل چیست؟ محمد موضوعات پیچیده را هم با فعالکردن ذهن طرف مقابل توضیح میداد.
سال49 برای فعال کردن چند نفر از بازاریها به تبریز آمده بود که به خانه تیمی ما آمد. چون مسئولمان به تهران رفته بود خود محمد با ما کلاس گذاشت. آن روز اولین روزی بود که با من نشست رسمی گذاشت. در این نشست سوره قیامت را تفسیر کرد. تمام لحظات من محو او بودم و او آدم را با خود میبرد. آنچنان حرف میزد که انگار مفاهیم را با حواس خود لمس میکند.
چند ماه بعد وقتی دوباره به تبریز آمده بود، در یک نشست، بهمحض دیدن یک بیدقتی از یکی از نفرات، بلافاصله به او انتقاد کرد. او گفت نباید از اشکالات جزیی گذشت، چون این موارد حتماً در کارهای دیگر هم بارز میشود. امروز یک اشکال کوچک است ولی فردا سلاح خود را از دست خواهید داد. یعنی در جریان و پروسه باید به اشکالات نگاه بکنید و بتوانید درست آن را تعمیم بدهید تا بتوانید جلوی ضربات را بگیرید. جلسه دوم وقتی دید وضعیت خانه به همریخته و بینظم است گفت اول خانه را مرتب کنید بعد کلاس را شروع کنیم. نیمساعت بهطور دستجمعی کارها را انجام دادیم بعد از نظم و نظام دادن به وضعیت خانه، نشست را شروع کرد.
برخوردهای ساده و بیتکلف او چه درمحافل و چه در خانههای جمعی معروف بود.
چند روز بعد از دستگیری به بهانهیی با من ملاقات کرد. در همان لحظه اول ضمن روبوسی وضعیت بچههای تبریز را سؤال کرد که بداند چه کسانی دستگیر شده و چه کسانی آزادند؟ میخواست بفهمد وضعیت هر کس چگونه است تا بتوان امکان آزادی برخی را فراهم کرد.
با دستگیری او فضای زندان بهطور کامل تغییر کرد. با وجود اینکه او را به سلول عمومی نزد بقیه بچهها نیاوردند، ولی هر طور بود، نظراتش را بهصورت جمعبندی کرده به بچهها میرساند.
در عین فعالیتهای مبارزاتی، از فعالیت عادی اجتماعی به دور نبود. در چند رشته ورزشی فوتبال، والیبال و شنا کار کرده بود. مثلاً یک تیم فوتبال دبیرستان منصور بود. بهعنوان تفریح به کوهنوردی میرفت. در زمینه درسی هم فعال بود. کلاس نهم دبیرستان یک پیل درست کرد که در خانه با آن لامپ روشن میکردیم. همینطور یک نوع ترازو درست کرده بود که بهنام خودش در آزمایشگاه فیزیک دبیرستان ثبت شده بود. هفت، هشت سال بعد رفقایم میگفتند در آزمایشگاه فیزیک از دستگاهی که برادرت درست کرده استفاده میکنیم.
در تعطیلات تابستان، برای تفریح یکی دو هفته به روستا میرفت و به روستاییان که رابطه فامیلی هم داشتیم، کمک میکرد.
برخوردش در خانه خیلی متین بود. دوره دبیرستان با وجود سن و سال کم از استقلال فکر و عمل کامل برخوردار بود. گاهی ساعت 1 و 2نصف شب به خانه میآمد ولی بهدلیل رفتار متین و زندگی سالمی که داشت هیچوقت مورد اعتراض پدرم نبود و از اعتماد کامل برخوردار بود. هیچوقت با پدر، مادر و خواهرانم برخورد تندی نداشت. با وجود اعتقادات و عرق مذهبی که داشت ولی هیچوقت برخورد تعصب یا تحکمآمیز نمیکرد. در برابر اشتباهاتی که من مرتکب میشدم با دعوا و تنبیه برخورد نمیکرد. سعی میکرد اشکال کار را روشن کند. میگفت با زور چیزی حل نمیشود باید کاری کرد که فرد با انگیزه درونی کار را انجام دهد. بنابراین انتقادهای سازنده او طوری بود که ذهن را فعال میکرد.
شب اعدام
شب قبل از اعدام محمد، ساواک مرا از زندان به یکی از خانههای مخفی خودش برد. بعد، پدر و مادرم را آوردند و بعد هم محمد را. این آخرین ملاقات و دیدار ما بود. محمد ابتدا خیلی سریع ما را نسبت به اوضاع و احوال توجیه کرد، اینکه ساواک و رژیم میخواهند چه کار کنند. اینکه رژیم تصمیم گرفته او و یارانش را اعدام کند و چرا؟ در اثنای صحبتهای او، پدرم از روی عواطف پدری گفت: واقعاً نمیتوانید کاری کنید که اعدام نشوید؟ چه کار میشود کرد؟ اینکه خیلی بهتر است که شما اعدام نشوید. محمد در پاسخ، از امام حسین و از کلمات امام حسین گفت. گفت پدرجان مگر خودت آن همه زیارت عاشورا نمیخواندی؟ مگر آنهمه زیارت وارث نخواندهای؟ خب در آن زیارت تو چه میگویی، از خدا چه چیزی میطلبی؟ چه کسی را لعن و نفرین میکنی؟ از چی و از کی دفاع میکنی؟ هدف امام حسین چه بود؟ آرمانش چه بود؟ اگر واقعاً برای امام حسین این امکان وجود داشت که با یزید بیعت و سازش کند، برای ما هم که خودمان را پیرو او میدانیم، این راه و این امکان وجود دارد… ولی «هیهات منّاالذلّه!» امکان ندارد ما با این رژیم سازش کنیم، ما پیرو امامانمان هستیم، ما راه امام حسین را انتخاب کردیم، پیشوای ما امام حسین است و ما سر در راه او خواهیم داد.
من خودم هم بههیچوجه دلم نمیخواست که محمد اعدام بشود، چون صرفنظر از رابطه برادری، بهلحاظ موضعی که در سازمان داشت، اصلاً نمیخواستم او اعدام شود و جدا از عواطف برادری، بهلحاظ عواطف ایدئولوژیکی و از آنجا که نقشش را در سرنوشت سازمان خیلی مؤثر میدانستم، دلم میخواست که او اعدام نشود، آنموقع درک عمیقی از قضایا نداشتم، ولی وقتی محمد خطبه امام حسین را خواند و این بحثها را کرد و آخر سر گفت که «یا لیتنی کنت معکم فأفوز فوزاً عظیماً » فضای خودم واقعاً چرخید، به پدرم گفتم خوب راست میگوید! اگر ما مدعی هستیم پیرو امام حسین هستیم، خب راه همین است، دیگر دنبال چه هستیم؟
محمد در انتها گفت پدرجان سرتان را بالا بگیرید، افتخار کنید به این مصائب. این افتخاری است که نصیب هر کس نمیشود، خوشوقت باشید که نصیب ما شده، و خداحافظی کرد و رفت.