در میان پس لرزههای ضربه ۵۰ و برخی تمایلات خودبخودی متأثر از ضربه، آرام و مطمئن در اتاق۷ زندان شماره ۳ قصر، شب و روز را بهم دوخته بود. شبها اغلب تا اذان صبح مشغول نگارش و تدوین بود. با همان کلاه پشمی معروف و پارچهیی که محکم بر پیشانیاش میبست. سردردهای سخت ناشی از شکنجه و فشارهای دوران بازجویی بهشدت آزارش میداد. با این وجود بعضی روزها صبح زود در ورزش صبحگاهی در حیاط زندان با ما همراه میشد و فضا را شاداب میکرد. یک بار هم از او خواستیم حرکت چتربازی را به ما یاد بدهد، آن روز وقتی بچهها تمرین میکردند و به شکلهای مختلف فرود میآمدند، فضایی پر از خنده و شاد برقرار شده بود که تا مدتها آن را بهخاطر داشتیم. در ساعتهای روز، تازه فعالیتش در صحنه شروع میشد. هدایت یک دستگاه گسترده آموزشی و یک خط تولید کتاب در زمینههای ایدئولوژیک، تشکیلاتی، خطی و سیاسی، تنها یکی از دهها کار روزانه او بود. محصول این تولیدات، علاوه بر اینکه برای مسئولان مجاهد در زندانهای عمده کشور ارسال میشد، دست به نقد توسط خود مسعود در ۲ یا ۳ کلاس بهطور زنده نیز به کادرهای مجاهد همان بند آموزش داده میشد. کلاس ما روزها ساعت ۱۰تا ۱۲ و گاه برحسب شرایط در نوبت ۸ تا۱۰ صبح در یکی از اتاقهای دنجتر بند تشکیل میشد. نشستهای روزانه او با شهید موسی و دیگر اعضای مرکزیت آن زمان و نشستهای تخصصی با مسئولان مربوطه هم که جای خود را داشت. دنبال کردن اخبار و رویدادهای سیاسی روز، رسیدگی به امور مربوط به زندگی سیاسی در زندان و تداوم جنبش در بیرون، تشکیل کمون بزرگ سیاسی قصر و شکل دادن چارچوبهای زندگی جمعی در زندان و مناسبات اصولی با گروههای مختلف که نهایتاً به یک مناظره تاریخی و روشنگرانه سیاسی- ایدئولوژیک بین مسعود و شهید بیژن جزنی در شبهای زندان منتهی شد و دستاوردهایش در تنظیم مناسبات بین سازمان مجاهدین و چریکهای فدایی و دیگر گروههای سیاسی کارساز بود. موقع کارگری و کار جمعی هفته هم زبده و گوش به فرمان، تا بقیه بجنبند، سختترین کارها را برای خودش برمیداشت. در روزهای ملاقات هم رسیدگی به خانوادههای ملاقاتی از اولویتهای جدی و همیشگیاش بود. تقریباً عموم خانوادههای مجاهدین، در آن سوی میلهها، از کوچک تا بزرگ، همواره مشمول لطف و محبت متواضعانه او و رهنمودهای ظریفش قرار گرفته و سرشار میشدند. بچههای مجاهد هم که جای خود را داشتند. تا سیرابشان نمیکرد، دست بردار نبود. و برای زنده کردن هر ذره ناچیزی که در وجود هر کدام از ما یا حتی دیگران سراغ داشت خود را به آب و آتش میزد.
طی7سال زندان، شاهد رویدادها و پراتیکهای بسیار مهمی مثل اعتصابغذای بزرگ قصر، درگیریها با پلیس و درهم شکستن سرکوب خشن سالهای 53-52 در جریان نماز در ماه رمضان، همه و همه نهایتاً با هدایت او بود که مهر پیروزی میخورد. در یکی از روزهای سال 51 که ساواک در یک شبیخون به زندان قصر، برای کشف اسناد و جاسازیهای ما هجوم آورده و به بازرسی ناگهانی و تخریب پرداخته بود، این مسعود بود که با صلابت و جسارت در برابر خدایاری دژخیم رئیس گروه ضربت ساواک ایستاد و به او بهخاطر این حمله وحشیانه اعتراض کرد. خدایاری که از این برخورد قاطع مسعود جا خورده بود، گفت آمدهام تا دفاعیات و زندگی نامههایی را که میخواهی به بیرون بفرستی بگیرم. از قضا آن روزها مصادف با ایام شهادت محمد مفیدی بود و مسعود روی زندگی نامه آن شهید کار میکرد و قصد داشتیم آن را به بیرون بفرستیم. خدایاری که در مقابل این تعرض مسعود، دستگاهش بهم ریخته و کنف شده بود، برای تلافی گفت هان تو بودی که اعلیحضرت به تو عفو داد و جملاتی از این قبیل و مسعود هم درجا دژخیم تیغ به کف را سرجای خودش نشاند و به او گفت اینها دروغ و شایعات خود شماست. والا خوب میدانید که فعالیتهای برادر من در خارج بود که شما را مجبور کرد من را اعدام نکنید. والا خون من رنگینتر از خون سایر برادرانم و دیگر انقلابیون نیست.
7سال زندان، البته که دهها و صدها نمونه مهم و گفتنی دارد که در این فرصت جای آن نیست، در بحث اپورتونیسم هم که یک آفت بزرگ جنبش بود، اگر بواقع مسعود در سال 54 با عزم و درایت و مشی اصولی خودش، جاده اپورتونیسم را کور و مسدود نکرده بود، بیتردید نه فقط مجاهدین که سرنوشت کل جنبش انقلابی معلوم نبود به چه سمت و سویی برود و مهم اینکه معلوم نبود تضاد اصلی در ایران تا کجا در محاق فرو بهرود. ولی خوشبختانه مسعود بود و حضور داشت تا چنین چیزی اتفاق نیفتد. تکیهگاه، پشتیبان و محبوب زندانیان از مسلمان و مارکسیست و لائیک تا مجاهد و فدایی و دیگر گروهها و شخصیتهای منفرد و تا انسان شریفی چون صفرخان قهرمانی، قدیمیترین زندانی سیاسی ایران که عاشق مسعود بود و خصوصیترین کارها و نیازهایش را فقط با مسعود در میان میگذاشت. با این همه بعدها فهمیدم که این محبوب همگان، تا چه اندازه تنها بود! بله تنها! نه اینکه یارانی نداشت، نه او رهبر نسل بیشماران بود، با یارانی انبوه، استوار و نستوه، اما با فاصلهیی به ابعاد چندین و چند دهه. ما همیشه ژرفای حرفهای مسعود را سالها بعد اندک اندک فهم میکردیم و بیشتر و بیشتر به عمق واقعگرایی و حقانیت و آیندهداری بنای مقاومتی که او آجر به آجر و خشت به خشت آن را خودش معماری کرده و رویهم چیده بود ایمان میآوردیم. در برابر آن ظرفیت بیانتها و آن دریای مواج دانش اجتماعی همچون کودکان دبستانی بودیم. و در مقابل آن ایدئولوژی پاکیزه، آن عشق بیکران به خلق خدا، و آن روح نا آرام و ستیزهجو با دشمن، هنوز باید آزمایشهای بسیاری را از سر میگذراندیم. تا اینکه سال64 شد و خواهر مریم؛ بهاران خجسته انقلاب و آزادی از راه رسید. ترجمان سخن و اندیشه مسعود با پرچم انقلاب، و گام به گام پرتوی از ایدئولوژی رجوی را برای ما تفسیر کرد. و حالا 41سال بعد، ما همچنان نظارهگر سخنان، مواضع و تحلیهای مسعود در فاز سیاسی، درفاز نظامی، در سالهای دهه60 و سالهای بعد و بعد و بعد… هستیم که تا چه اندازه محکم، استوار، زنده و پویا و به روز باقی مانده است. راستی چرا؟ چون سخن او از دل واقعیت برخاسته و ریشه در عمق واقعیت دارد، و چون شفـاف و صادقانه است و رنگی و درنگی از خود در آن نیست. نکته اساسی این است که او پای حرفهای خود میایستد و قیمت آن را هر چه که باشد تا آخر میپردازد.
اولین دیدارم با مسعود، از سال 51 شروع شد که از شرح آن در این مختصر میگذرم. همینقدر بگویم که پس از اتمام بازجوئیهای سال 50، در جستجویش از بندی به بند دیگر، شانس خود را امتحان میکردم تا عاقبت در زندان شماره 3 قصر گیرش آوردم و در کمندش گرفتار شدم. در لحظههای او معنای طمأنینه انقلابی، صلابت جنگندگی و سرشاری ایدئولوژیک را حس کردم و یقین کردم که سازمان مجاهدین با او همواره پویا و سرفراز و ماندگار خواهد بود. بوی حنیف و مجاهدان پیشگام را میداد. کسی نمیدانست در درون پرغوغای این سیمای کاریسماتیک چهها میگذرد و چهچیزها درسر دارد؟! یک جاودانهفروغ بعدها نوشت مسعود آمده بود تا مشعلی را که حنیف برافروخت به فروغ جاویدان تبدیل کند. و چه بهجا و درست نوشته بود. و من دیرهنگام پی بردم که مسعود رسالتش را از همان لحظات دستگیری در شهریور50 در سلولهای اوین و قبل از شهادت بنیانگذاران دست گرفته بود. در زیر آوار آن ضربه عظیم و در شرایط دشوار بازجویی و شکنجه، رویکردهایش تصویر شگفتی از یک رهبر بزرگ را با رسالتی عظیم رو به آینده تداعی میکرد. در اوین سر از پا نمیشناخت. برای برقراری و حفظ ارتباط با حنیف و هر گونه کمک به او و دیگر بنیانگذاران خودش را به آب و آتش میزد. کار پیام رسانی، کسب اطلاعات و تبادل آن در هر شرایطی برایش اولویت مطلق داشت. اکنون41سال از روزی که مسعود در بین راه قزل قلعه از شهادت یاران همزنجیرش با خبر شد، میگذرد. در این رابطه آنچه بیش از همه توجهم را جلب کرده؛ لحظهاش، چهرهاش، پیامش و سوگندش بود. چهرهاش اندوه مطلق شده بود؛ مصداق عینی این سخن علی علیهالسلام که «اگر نبود آن سرنوشتی که خدا بر آنها نوشته، و اگر نبود بار مسئولیتی که از طرف خدا برایشان مقدر شده، روح آنها هرگز در جسمشان از شوق پیوستن بهراه جاودانه شهیدان آرام نمیگرفت و نمیتوانستند بار زنده بودن را بهدوش بکشند…». و راستی که مسعود طی این سالها بار زیستن در فراغ هر شهید و هر شکنجه شده را چند بار به دوش کشیده؟! هزار بار؟ دههزار بار؟ صد هزار بار؟! نه بیشتر و بیشتر؛ تنها 120هزار بار برای شهیدان و صدها هزار بار برای اسیران و شکنجه شدگان. برای پرستوهای خونین بال میلیشیا که صدصد، دویست، دویست، سیصد سیصد و هزار هزار تیرباران شدند، برای زنان باردار و مادرانی با کودکان خردسال که تا کجا شقاوتبار، به جوخههای مرگ سپرده شدند و برای کودک و کودکانی که هرگز زاده نشدند. برای زنان بیوه و دخترکان معصومی که در چنگال آخوندهای رذل و پلید مثل گل پرپر شدند. و برای پدر و مادرهای داغدیده که گاه هنوز چشم به راه فرزندان و عزیزانشان نشستهاند، برای قربانیان بیشمار جنایات پنهان و برای چند میلیون ایرانی آواره که ناگزیر از زندگی در تبعید و دور از وطن گشتهاند…
بله آن روز مسعود در قزل قلعه در پیامی به خلق ایران نوشت: «… خود را آماده کرده بودم تا ناچیزترین سرمایه خود، یعنی جانم را به انقلاب این خلق بزرگ تقدیم کنم… اما منافع دیکتاتوری حاکم مخصوصاً در خارج از ایران مرا فعلاً از این سعادت جاویدان محروم کرده است و در مقابل، دشمن مرا در مظان اتهام سنگینی قرار داده است… . لیکن آنچه در این لحظات مهم است تجدیدعهد با شهدای بهخون خفته خلق است که در آخرین دم لبهای تبدارشان را بوسیده و صدای پرطنین قلبشان را که جز بهخاطر سعادت و آزادی خلق نتپیده است، شنیدهام و متفقاً سوگند خوردهایم، تا پیروزی…» و چنین بود که مردی تنها با رسالتی عظیم پای بر راه نهاد. با سوگندی برای پیروزی، دستانی پر از تجربه انقلاب و مبازره و کوله باری لبریز از رسالت برای یک خلق اسیر. و از آن پس ما7سال پرمخاطره را در نگرانی بهخاطر حفظ جان مسعود گذراندیم، تا اینکه سرانجام روز 30 دی 57، از راه رسید. خلقی قیام کرد و خروشید و زندانها را گشود. و این چنین مجاهدین بر رژیم شاه و ساواک مخوفش پیروز شدند و مسعود به سلامت از زندان آزاد شد. این همان رویداد نادری بود که شاه بعداً آن را بزرگترین اشتباه خود خواند. ولی دیکتاتور مفلوک هرگز نمیتوانست بفهمد که به جز خواست او، مشیت دیگری هم در کار است. همچنان که خلف او خمینی دجال و آخوندهای پلید حاکم هم هرگز نتوانسته و نمیتوانند چنین واقعیتی را فهم کنند. آنها طی سی و چهار سال حاکمیت ننگینشان هر لوش و لجن و هر تیغ و خنجر و نیزهیی داشتند بر سر و روی مسعود باریدند تا شخصیتاش را ترور کنند و برای ترور فیزیکیاش هم دهها طرح و توطئه تدارک دیدند. اما این کافران حق ستیز و دشمنان خدا و خلق هم هرگز به راز ماندگاری مسعود و مجاهدین خلق نتوانسته و نمیتوانند راه یابند. همچنان که سوداگران تجارت و خون و مماشاتگران جبون که پس از چند دهه فریب خوردن از ملاها، باز هم هر روز از تهدید جهانی بنیادگرایی حرف میزنند، از خطر ملاهای اتمی اظهار نگرانی میکنند و از دستهای خونین آخوندهای آدمخوار در عموم جنایات تروریستی در آفریقا، آسیا، اروپا و آمریکا پرده برمیدارند، ولی همچنان در کمند ملاهای قرونوسطایی درجا میزنند و رسوایی بیعملی و داغ ننگ مماشات با قاتلان بشریت را بر پیشانی خود حمل میکنند! آنها هم هنوز نمیخواهند به این واقعیت گواهی دهند که خمینی و آخوندهای پس ماندهاش در تمامی این دنیا تنها و تنها یک هماورد دارند و بس؛ اسمش مسعود رجوی است. نفهمیده یا نمیخواهند بفهمند که برای از میان برداشتن این امالقرای وحشت و ترور تنها یک راه وجود دارد، اسمش راهحل سوم مریم رجوی است، اسمش مقاومت ایران و مجاهدین خلق یعنی همان رزمندگان مقدس خلق است. پس به طریق اولی هرگز نفهمیده و نخواهند فهمید که در برابر یک مشیت و تقدیر محتوم ایستادهاند. اگر به راستی هماورد تنها یکی است، که جز این نیست، پس راز ماندگاری را هم باید در همینجا جستجو کرد. و لابد که تقدیر و مشیت هم عطف بر وجود همین یکتای یگانه است. این همان مشیتی است که حکم کرد قبل از اینکه خمینی پای برخاک ایران بگذارد و سونامی مهیب ارتجاع و بنیادگرایی خاک میهن را درنوردد و سراسر منطقه و جهان را با بادهای سموم خود آلوده کند، مسعود در روز 30دی، پای برخاک آزادی میهن بگذارد و به سلامت به دامان خلق و میهن بازگردد. تا آنچه را خمینی از سیاهی و جهالت و ارتجاع بافته است، پنبه کند! و خنجرهایی را که بر پیکر اسلام فرود آورده، یکی یکی بیرون بکشد و زخمهایش را ترمیم کند. و راستی یک لحظه فکر کنیم اگر چنین نشده بود، اکنون ما درکجا بودیم و جهان مسخ شده در سحر و جادوی ملاها، درکجا بود؟!
خواهر مریم گفتهاند: «راستی آیا برای عدالت خدا در زمانهما، بیّنهیی بالاتر از وجود مسعود در برابر خمینی یافت میشود؟ … اگر در این دوران، مسعود با همه عظمتش نبود، چگونه میتوانست ننگ خمینی از دامن ایران و اسلام و حتّی بشریّت پاک شود؟ مردم ایران و هر ایرانی در هر کجا که باشند، چگونه میتوانستند از ننگ خمینی و رژیمش نجات یابند و بعد از خمینی و برچیده شدن نظامش، سرشان را بلند کنند؟ به راستی مسلمانها، چگونه میتوانستند بعد از ننگ خمینی سر بلند کنند و اسم اسلام را بیاورند، الاّ با باطلالسّحر خمینی، یعنی مسعود!… این چنین است که آدم بار دیگر در برابر عدل خدا زانو میزند…».
طی7سال زندان، شاهد رویدادها و پراتیکهای بسیار مهمی مثل اعتصابغذای بزرگ قصر، درگیریها با پلیس و درهم شکستن سرکوب خشن سالهای 53-52 در جریان نماز در ماه رمضان، همه و همه نهایتاً با هدایت او بود که مهر پیروزی میخورد. در یکی از روزهای سال 51 که ساواک در یک شبیخون به زندان قصر، برای کشف اسناد و جاسازیهای ما هجوم آورده و به بازرسی ناگهانی و تخریب پرداخته بود، این مسعود بود که با صلابت و جسارت در برابر خدایاری دژخیم رئیس گروه ضربت ساواک ایستاد و به او بهخاطر این حمله وحشیانه اعتراض کرد. خدایاری که از این برخورد قاطع مسعود جا خورده بود، گفت آمدهام تا دفاعیات و زندگی نامههایی را که میخواهی به بیرون بفرستی بگیرم. از قضا آن روزها مصادف با ایام شهادت محمد مفیدی بود و مسعود روی زندگی نامه آن شهید کار میکرد و قصد داشتیم آن را به بیرون بفرستیم. خدایاری که در مقابل این تعرض مسعود، دستگاهش بهم ریخته و کنف شده بود، برای تلافی گفت هان تو بودی که اعلیحضرت به تو عفو داد و جملاتی از این قبیل و مسعود هم درجا دژخیم تیغ به کف را سرجای خودش نشاند و به او گفت اینها دروغ و شایعات خود شماست. والا خوب میدانید که فعالیتهای برادر من در خارج بود که شما را مجبور کرد من را اعدام نکنید. والا خون من رنگینتر از خون سایر برادرانم و دیگر انقلابیون نیست.
7سال زندان، البته که دهها و صدها نمونه مهم و گفتنی دارد که در این فرصت جای آن نیست، در بحث اپورتونیسم هم که یک آفت بزرگ جنبش بود، اگر بواقع مسعود در سال 54 با عزم و درایت و مشی اصولی خودش، جاده اپورتونیسم را کور و مسدود نکرده بود، بیتردید نه فقط مجاهدین که سرنوشت کل جنبش انقلابی معلوم نبود به چه سمت و سویی برود و مهم اینکه معلوم نبود تضاد اصلی در ایران تا کجا در محاق فرو بهرود. ولی خوشبختانه مسعود بود و حضور داشت تا چنین چیزی اتفاق نیفتد. تکیهگاه، پشتیبان و محبوب زندانیان از مسلمان و مارکسیست و لائیک تا مجاهد و فدایی و دیگر گروهها و شخصیتهای منفرد و تا انسان شریفی چون صفرخان قهرمانی، قدیمیترین زندانی سیاسی ایران که عاشق مسعود بود و خصوصیترین کارها و نیازهایش را فقط با مسعود در میان میگذاشت. با این همه بعدها فهمیدم که این محبوب همگان، تا چه اندازه تنها بود! بله تنها! نه اینکه یارانی نداشت، نه او رهبر نسل بیشماران بود، با یارانی انبوه، استوار و نستوه، اما با فاصلهیی به ابعاد چندین و چند دهه. ما همیشه ژرفای حرفهای مسعود را سالها بعد اندک اندک فهم میکردیم و بیشتر و بیشتر به عمق واقعگرایی و حقانیت و آیندهداری بنای مقاومتی که او آجر به آجر و خشت به خشت آن را خودش معماری کرده و رویهم چیده بود ایمان میآوردیم. در برابر آن ظرفیت بیانتها و آن دریای مواج دانش اجتماعی همچون کودکان دبستانی بودیم. و در مقابل آن ایدئولوژی پاکیزه، آن عشق بیکران به خلق خدا، و آن روح نا آرام و ستیزهجو با دشمن، هنوز باید آزمایشهای بسیاری را از سر میگذراندیم. تا اینکه سال64 شد و خواهر مریم؛ بهاران خجسته انقلاب و آزادی از راه رسید. ترجمان سخن و اندیشه مسعود با پرچم انقلاب، و گام به گام پرتوی از ایدئولوژی رجوی را برای ما تفسیر کرد. و حالا 41سال بعد، ما همچنان نظارهگر سخنان، مواضع و تحلیهای مسعود در فاز سیاسی، درفاز نظامی، در سالهای دهه60 و سالهای بعد و بعد و بعد… هستیم که تا چه اندازه محکم، استوار، زنده و پویا و به روز باقی مانده است. راستی چرا؟ چون سخن او از دل واقعیت برخاسته و ریشه در عمق واقعیت دارد، و چون شفـاف و صادقانه است و رنگی و درنگی از خود در آن نیست. نکته اساسی این است که او پای حرفهای خود میایستد و قیمت آن را هر چه که باشد تا آخر میپردازد.
اولین دیدارم با مسعود، از سال 51 شروع شد که از شرح آن در این مختصر میگذرم. همینقدر بگویم که پس از اتمام بازجوئیهای سال 50، در جستجویش از بندی به بند دیگر، شانس خود را امتحان میکردم تا عاقبت در زندان شماره 3 قصر گیرش آوردم و در کمندش گرفتار شدم. در لحظههای او معنای طمأنینه انقلابی، صلابت جنگندگی و سرشاری ایدئولوژیک را حس کردم و یقین کردم که سازمان مجاهدین با او همواره پویا و سرفراز و ماندگار خواهد بود. بوی حنیف و مجاهدان پیشگام را میداد. کسی نمیدانست در درون پرغوغای این سیمای کاریسماتیک چهها میگذرد و چهچیزها درسر دارد؟! یک جاودانهفروغ بعدها نوشت مسعود آمده بود تا مشعلی را که حنیف برافروخت به فروغ جاویدان تبدیل کند. و چه بهجا و درست نوشته بود. و من دیرهنگام پی بردم که مسعود رسالتش را از همان لحظات دستگیری در شهریور50 در سلولهای اوین و قبل از شهادت بنیانگذاران دست گرفته بود. در زیر آوار آن ضربه عظیم و در شرایط دشوار بازجویی و شکنجه، رویکردهایش تصویر شگفتی از یک رهبر بزرگ را با رسالتی عظیم رو به آینده تداعی میکرد. در اوین سر از پا نمیشناخت. برای برقراری و حفظ ارتباط با حنیف و هر گونه کمک به او و دیگر بنیانگذاران خودش را به آب و آتش میزد. کار پیام رسانی، کسب اطلاعات و تبادل آن در هر شرایطی برایش اولویت مطلق داشت. اکنون41سال از روزی که مسعود در بین راه قزل قلعه از شهادت یاران همزنجیرش با خبر شد، میگذرد. در این رابطه آنچه بیش از همه توجهم را جلب کرده؛ لحظهاش، چهرهاش، پیامش و سوگندش بود. چهرهاش اندوه مطلق شده بود؛ مصداق عینی این سخن علی علیهالسلام که «اگر نبود آن سرنوشتی که خدا بر آنها نوشته، و اگر نبود بار مسئولیتی که از طرف خدا برایشان مقدر شده، روح آنها هرگز در جسمشان از شوق پیوستن بهراه جاودانه شهیدان آرام نمیگرفت و نمیتوانستند بار زنده بودن را بهدوش بکشند…». و راستی که مسعود طی این سالها بار زیستن در فراغ هر شهید و هر شکنجه شده را چند بار به دوش کشیده؟! هزار بار؟ دههزار بار؟ صد هزار بار؟! نه بیشتر و بیشتر؛ تنها 120هزار بار برای شهیدان و صدها هزار بار برای اسیران و شکنجه شدگان. برای پرستوهای خونین بال میلیشیا که صدصد، دویست، دویست، سیصد سیصد و هزار هزار تیرباران شدند، برای زنان باردار و مادرانی با کودکان خردسال که تا کجا شقاوتبار، به جوخههای مرگ سپرده شدند و برای کودک و کودکانی که هرگز زاده نشدند. برای زنان بیوه و دخترکان معصومی که در چنگال آخوندهای رذل و پلید مثل گل پرپر شدند. و برای پدر و مادرهای داغدیده که گاه هنوز چشم به راه فرزندان و عزیزانشان نشستهاند، برای قربانیان بیشمار جنایات پنهان و برای چند میلیون ایرانی آواره که ناگزیر از زندگی در تبعید و دور از وطن گشتهاند…
بله آن روز مسعود در قزل قلعه در پیامی به خلق ایران نوشت: «… خود را آماده کرده بودم تا ناچیزترین سرمایه خود، یعنی جانم را به انقلاب این خلق بزرگ تقدیم کنم… اما منافع دیکتاتوری حاکم مخصوصاً در خارج از ایران مرا فعلاً از این سعادت جاویدان محروم کرده است و در مقابل، دشمن مرا در مظان اتهام سنگینی قرار داده است… . لیکن آنچه در این لحظات مهم است تجدیدعهد با شهدای بهخون خفته خلق است که در آخرین دم لبهای تبدارشان را بوسیده و صدای پرطنین قلبشان را که جز بهخاطر سعادت و آزادی خلق نتپیده است، شنیدهام و متفقاً سوگند خوردهایم، تا پیروزی…» و چنین بود که مردی تنها با رسالتی عظیم پای بر راه نهاد. با سوگندی برای پیروزی، دستانی پر از تجربه انقلاب و مبازره و کوله باری لبریز از رسالت برای یک خلق اسیر. و از آن پس ما7سال پرمخاطره را در نگرانی بهخاطر حفظ جان مسعود گذراندیم، تا اینکه سرانجام روز 30 دی 57، از راه رسید. خلقی قیام کرد و خروشید و زندانها را گشود. و این چنین مجاهدین بر رژیم شاه و ساواک مخوفش پیروز شدند و مسعود به سلامت از زندان آزاد شد. این همان رویداد نادری بود که شاه بعداً آن را بزرگترین اشتباه خود خواند. ولی دیکتاتور مفلوک هرگز نمیتوانست بفهمد که به جز خواست او، مشیت دیگری هم در کار است. همچنان که خلف او خمینی دجال و آخوندهای پلید حاکم هم هرگز نتوانسته و نمیتوانند چنین واقعیتی را فهم کنند. آنها طی سی و چهار سال حاکمیت ننگینشان هر لوش و لجن و هر تیغ و خنجر و نیزهیی داشتند بر سر و روی مسعود باریدند تا شخصیتاش را ترور کنند و برای ترور فیزیکیاش هم دهها طرح و توطئه تدارک دیدند. اما این کافران حق ستیز و دشمنان خدا و خلق هم هرگز به راز ماندگاری مسعود و مجاهدین خلق نتوانسته و نمیتوانند راه یابند. همچنان که سوداگران تجارت و خون و مماشاتگران جبون که پس از چند دهه فریب خوردن از ملاها، باز هم هر روز از تهدید جهانی بنیادگرایی حرف میزنند، از خطر ملاهای اتمی اظهار نگرانی میکنند و از دستهای خونین آخوندهای آدمخوار در عموم جنایات تروریستی در آفریقا، آسیا، اروپا و آمریکا پرده برمیدارند، ولی همچنان در کمند ملاهای قرونوسطایی درجا میزنند و رسوایی بیعملی و داغ ننگ مماشات با قاتلان بشریت را بر پیشانی خود حمل میکنند! آنها هم هنوز نمیخواهند به این واقعیت گواهی دهند که خمینی و آخوندهای پس ماندهاش در تمامی این دنیا تنها و تنها یک هماورد دارند و بس؛ اسمش مسعود رجوی است. نفهمیده یا نمیخواهند بفهمند که برای از میان برداشتن این امالقرای وحشت و ترور تنها یک راه وجود دارد، اسمش راهحل سوم مریم رجوی است، اسمش مقاومت ایران و مجاهدین خلق یعنی همان رزمندگان مقدس خلق است. پس به طریق اولی هرگز نفهمیده و نخواهند فهمید که در برابر یک مشیت و تقدیر محتوم ایستادهاند. اگر به راستی هماورد تنها یکی است، که جز این نیست، پس راز ماندگاری را هم باید در همینجا جستجو کرد. و لابد که تقدیر و مشیت هم عطف بر وجود همین یکتای یگانه است. این همان مشیتی است که حکم کرد قبل از اینکه خمینی پای برخاک ایران بگذارد و سونامی مهیب ارتجاع و بنیادگرایی خاک میهن را درنوردد و سراسر منطقه و جهان را با بادهای سموم خود آلوده کند، مسعود در روز 30دی، پای برخاک آزادی میهن بگذارد و به سلامت به دامان خلق و میهن بازگردد. تا آنچه را خمینی از سیاهی و جهالت و ارتجاع بافته است، پنبه کند! و خنجرهایی را که بر پیکر اسلام فرود آورده، یکی یکی بیرون بکشد و زخمهایش را ترمیم کند. و راستی یک لحظه فکر کنیم اگر چنین نشده بود، اکنون ما درکجا بودیم و جهان مسخ شده در سحر و جادوی ملاها، درکجا بود؟!
خواهر مریم گفتهاند: «راستی آیا برای عدالت خدا در زمانهما، بیّنهیی بالاتر از وجود مسعود در برابر خمینی یافت میشود؟ … اگر در این دوران، مسعود با همه عظمتش نبود، چگونه میتوانست ننگ خمینی از دامن ایران و اسلام و حتّی بشریّت پاک شود؟ مردم ایران و هر ایرانی در هر کجا که باشند، چگونه میتوانستند از ننگ خمینی و رژیمش نجات یابند و بعد از خمینی و برچیده شدن نظامش، سرشان را بلند کنند؟ به راستی مسلمانها، چگونه میتوانستند بعد از ننگ خمینی سر بلند کنند و اسم اسلام را بیاورند، الاّ با باطلالسّحر خمینی، یعنی مسعود!… این چنین است که آدم بار دیگر در برابر عدل خدا زانو میزند…».
آری مرد خطرها و ریسکهای بزرگ، فاتح لحظههای سرنوشت و رهبری برای تمامی فصول؛ از کمیته و قصر و اوین تا 5/2سال کارزار نفسگیر فاز سیاسی، و از 30خرداد و فاز نظامی، تا پرواز و دیدار صلح و انقلاب ایدئولوژیک، و از عزیمت و ارتش آزادیبخش و فروغ و مروارید، تا جنگ عراق و بمبارانها و خلعسلاح و 10سال حبس خانگی، و از خیانت تحویل اشرف و اشرفی به قاتلان عراقی، تا قتلعامهای 6 و 7مرداد و حمام خون 19فروردین، از جنگ همهجانبه روانی و محاصره ظـالمانه، تا درسهای ماندگار و پایدار و فتح مبین، و از ضربالاجلهای درهم شکسته 15گانه تا کارزار صد روزه و شلیکهای 8 گانه از اشرف به لیبرتی، و از فتحالفتوح درهم شکستن لیست تروریستی تا فراخوان پرش شیر، برپا ارتش آزادی و رستاخیز بالا بلند بند سین. آری آری او با سوگند پیروزی آغاز کرد، خشتهای یک مقاومت عظیم را تک به تک بر رویهم چید و درگذر از هفتاد وادی آتش و خون، به مدت 41سال پای آن سوگند را با ذره ذره وجودش مهر کرد و مهر کرد و مهر کرد و جنگید و جنگید و جنگید… تا سرانجام از کمیته و قصر و اوین پلی زد به حقانیت بند سین.
رهبر تاریخی و آرمانی مجاهدین، گفته بود که مسأله انقلاب و آزادی در ایران اگر پاسخی داشته باشد، در تئوری کس نخارد خلاصه میشود و امروز دیگر پس از 34سال، او حقانیت این تئوری اصیل و واقعگرا را به دنیای تعادلقوا تحمیل کرده و به اثبات رسانده است. رژیم و تیولداران دنیای تعادل قوا، برای درهم شکستن این مقاومت هرکاری که از دستشان برمیآمده کردهاند. هزاران بار بر پیکرش تازیانه زدند، بر سر راه جنبشاش؛ این بزرگترین مقاومت زنده و پویای زمانه به کمین نشستند و بر آن راهها بستند، بمبارانش کردند، سلاحهایش را گرفتند و تیف و تف بر سر راهش قرار دادند و در همنوازی با اطلاعات آخوندی، تهمتها زدند و شیطانسازی کردند و دشمن سفاکش را تا توانستند یاری رساندند. ولی «مگر میشود خورشید را کشت؟!، مگر میشود بهار را از آمدن باز داشت؟! و باران را از باریدن؟! نه! رهبر تاریخی و راهگشای طریق آزادی اما، گوشش بدهکار این خزعبلات نبود. او زورق مقاومت را از میان لجههای خون و دریای توفان و جنون، عبور داد و گام به گام به سوی مقصد بزرگ مردم ایران نزدیک و نزدیکتر کرد. و در همان حال دشمن ضدبشری را کشان کشان به سوی گور تاریخیاش سمت و سو داد. و سرانجام پرچم مقاومت به اسارت گرفته شده را بر بام جهان به اهتزاز درآورد.
حق ستیزان را باید گفت – از هر جنس و سنخی که هستند- چه فکر کردهاید؟ رهبر ما نه دهها، نه صدها و نه هزارها، بلکه نسلهایی از قهرمانان زن و مرد را تربیت کرده که تک تکشان برای رهبری یک جامعه بزرگ کافی و کارآمد اند. این است پاسخ محتوم به فاشیزم مذهبی و چشم روشنایی به خلقهایی که از ستم بنیادگرایی به ستوه آمدهاند.
آری 30 دی روز روزهای ماست. روز رهبری است با رسالت یک خلق و یک انقلاب و همزمان پیشوایی با رسالت احیای یک ایدئولوژی و یک مکتب و یک آرمان از میان آوارهای 1400ساله ارتجاع و استعمار. رهبری که به هر قیمت بر سوگندش؛ سوگند تا پیروزی ایستاد و جانانه وفا کرد و هردم برآن مهر تأیید گذاشت. اما راستی معنای سوگند تا پیروزی چیست؟ آیا بدین معنی است که او هرکاری را به شرط پیروزی انجام میدهد؟ نه، نه، هرگز! پیروزی البته که ایدهآل است اما او هرگز به شرط پیروزی نه کاری را شروع میکند و نه ادامه میدهد. او هرآنچه را که ضروری و واجب است و وقتش رسیده محقق میکند و قیمتش را هرچه هست میپردازد، جدای از اینکه نتیجه چه باشد! اینها که البته مسایل همه جمع و منافع کل سازمان است. ولی او برای رستگاری حتی یک نفر، برای پاسخ به نیاز حتی یک مجاهد، خود را به آب و آتش میزند و حتی تا پای به خطر انداختن جان و هستی خود قیمت میدهد. این مرام اوست و هیچ محاسبه دیگری او را از چنین صدق و فدایی باز نخواهد داشت. این است راز و رمز پیروزی، این است کلان هدیه 30 دی تنها امید و روشنایی برای دنیایی که در آتش بنیادگرایی میسوزد… .