شکنجه، بازجویی و فشارهای روحی بهخصوص روی بنیانگذاران و مرکزیت بسیار زیاد و طاقتفرسا بود. در آن شرایط دشوار نهتنها هرگز گردی از آثار ضربه بر مسعود ننشست، بلکه برعکس او میدانعمل و کارکردش در حد مسئولترین نفرات بود. حتی در برقراری ارتباط و ایجاد کانالهای وصل بین سلولها و بهخصوص با محمد آقا بیش از همه نقش داشت.
سال61 یکی از رجال سیاسی پس از ملاقاتی با مسعود، که در آن طی بحثهای مفصل مسألهٴ غامضی را حل کرده بود، او را «مرد سختیها» خواند. توصیفهای او از اولین دیدارش با مسعود برای جمع دوستانش بسیار جالب و انگیزاننده بود بهطوری که آنها را دهان بهدهان نقل میکردند. اما تنها آنها نبودند که بهچنین دریافتی از مسعود رسیده بودند. من نیز 14سال پیش از آن، در اولین برخورد با او دقیقاً همین بهذهنم زده بود و فکر میکنم هرکس دیگر هم که با مسعود کار کرده باشد، همین تصویر از او در ذهنش نقش میبندد.
صبح یک روز جمعه در اواخر زمستان سال47، طبق برنامه هفتگی به کوهنوردی رفتیم. آن روز بهدلیل برف سنگین و یخبندان کسی برای کوهنوردی نیامده بود. اما ما راه را ادامه دادیم. در نیمههای راه یکتیم کوهنورد دیگر را هم دیدیم. از تنظیمی که شهید موسی با آنها کرد، حدس زدیم از بچههای سازمان باشند… اما برای اینکه اطلاعاتی نگیریم توجهی به آنها نمیکردیم. قدم به قدم از محلهای باریک و لیز رد میشدیم و بالا میکشیدیم. ناگهان متوجه شدیم به نقطهیی رسیدهایم که نه راه پیش داریم و نه راه پس. هر دو تیم در بنبست کامل و بسیار خطرناکی گیر کرده بودیم. در همین گیر و دار که جان هر هشت نفرمان در خطر بود و سردرگم مانده بودیم که چه باید بکنیم، یکی از نفرات تیم دیگر با روحیهیی شاد و تحرک خیلی زیاد، به ارزیابی پیرامونمان پرداخت و با نگاهی به اطراف پیشنهاد کرد که شالگردنهایمان را درآورده و به هم گره بزنیم و ریسمانی درست کنیم. بعد گفت همه دستهایمان را بههم قلاب کرده و نیروهایمان را یکی کردیم. بعد خودش ریسمان را گرفت و در یک چشم بههم زدن بهروی یک زمینه برفی به وسعت یک متر مربع بود که در پایین پای ما قرار داشت، پرید. او با این کار خود ریسک خالی بودن زیر این تکه یخ را بهجان خرید و با اقدام او اطمینان یافتیم که زیر آن پر و قابل اتکاست. بهدنبال او بقیه افراد هم به پایین پریدند و بدین ترتیب از یک مهلکهٴ خطرناک جستیم. بعدها شنیدم اسم او که جان همه ما را نجات داد، مسعود بود.
بعد از ضربه شهریور50، وقتی محمدآقا هنوز دستگیر نشده بود، نام او را بارها از محمدآقا شنیدم که از او با علاقه بسیار یاد میکرد.
دیدار بعدی من با مسعود پس از دستگیریم و در زندان اوین بود. آن روز شرایط بسا سختتر از اولین برخوردم با مسعود بود. سازمان ضربه خورده بود و بنیانگذاران و 90درصد کادرها دستگیر شده بودند. ساواک با شکنجه و بازجویی در پی شکستن روحیه مجاهدین و گرفتن اطلاعات بود. در حالی که هنوز تحتتأثیر ضربه بودیم دنبال علت اشکالات و دلایل ضربه بودیم. موضوع دادگاهها در پیش بود. تعدادی از کادرها بیرون بودند و باید به هر قیمت حفظ میشدند. در یک کلام شرایط بسیار سخت و نفسگیر بود. در این میان تلاشهای مسعود برای برقراری ارتباط با محمدآقا در زندان، برای جمعبندی و برای رابطه با بیرون و بسیاری کارهای دیگر غیرقابل قیاس با سایرین بود. من در آن دوران هم مسعود را لحظه به لحظه از نزدیک تجربه کردم. بنبست برای او معنا نداشت. او سختیها را بهزانو درمیآورد.
مسعود نهتنها سختیها را رام خود میکرد، بلکه ضربات و شکستها نیز نمیتوانستند او را متوقف کنند. بلکه این او بود که همواره شکست را با سختکوشی، با قدرت جمعبندی هوشیارانه از اوضاع و با مایهگذاری تمامعیار از خودش، بهپیروزی تبدیل میکرد.
در اوین بهجز محمدآقا، بقیه بنیانگذاران و مرکزیت سازمان در اتاقهای عمومی زندان بودند و ما شاهد کارهای آنها بودیم و میدیدیم که چگونه از هر لحظه برای جمعبندی و کسب تجربه و پیدا کردن خط درست استفاده میکردند. در واقع هیچکس احساس نمیکرد که سازمان در زندان است. شکنجه، بازجویی و فشارهای روحی بهخصوص روی بنیانگذاران و مرکزیت بسیار زیاد و طاقتفرسا بود. در آن شرایط دشوار نهتنها هرگز گردی از آثار ضربه بر مسعود ننشست، بلکه برعکس او میدان عمل و کارکردش در حد مسئولترین نفرات بود. حتی در برقراری ارتباط و ایجاد کانالهای وصل بین سلولها و بهخصوص با محمدآقا بیش از همه نقش داشت.
یکی از بارزترین تفاوتهای برخورد مسعود با دیگران در رابطه با ضربات، این بود که مسعود میگفت: «هنگامیکه ضربه سنگینی میخوریم، چه بهصورت فردی و چه بهصورت سازمانی، برای جمعبندی علتهای ضربه هرگز ابتدا نباید دنبال نقاط ضعف خود باشیم. برعکس در آغاز باید نقاط قوت خود و سازمان خود را مورد توجه قرار دهیم و سپس با اتکا به نقطه قوتها پایمان را روی ارزشهای سازمان محکم کنیم و آنگاه به کمک آنها سراغ کمکاریها و ضعفهایمان برویم تا بتوانیم مسیر را درست ادامه بدهیم». این درس بزرگی بود که مسعود به همه ما در تئوری و در عمل آموخت. با توجه به احتمال بسیار بالای اعدامش تلاش او در واقع برای کسانی بود که باقی میماندند؛ نسل بعد از خودش.
در مدتی که در اوین بودیم شاهد رابطههای مسعود با محمدآقا در زمینههای مختلف بودم. این رابطهها در زیر چشم ساواک و با پرداخت بالاترین قیمت و بهجان خریدن بیشترین خطر صورت میگرفت. کارها و برنامههایش فقط و فقط در جهت اثبات حقانیت محمدآقا و جمعبندیها و رهنمودهای او بود. مسعود برای رساندن پیام محمد حنیف به ما، خود را به آب و آتش میزد. درحقیقت رابطه مسعود با محمدآقا بهخصوص در زندان و پس از ضربه، نمونه و الگویی از چگونگی رابطه فرد با رهبری عقیدتیش بود. من هرگز فراموش نمیکنم که مسعود در زندان اوین از همان ابتدا تا انتها چگونه به حنیف کبیر عشق میورزید و در رابطه با او، خود را کاملاً فراموش میکرد.
اولین روزی که او را در اوین دیدم، شب روز دستگیریم بود. من بههمراه محمدآقا دستگیر شده بودم. از برق نگاههای نافذ و از روحیه بسیار بالایش، آنچنان روحیه گرفتم که دیگر احساس نمیکردم که دستگیر شدهام. آن شب ساواک خیلی احساس غرور میکرد. برای قدرتنمایی همه کادرهای مرکزیت را جمع کرد. همه دورتا دور اتاق نشستند. بعد منوچهری، سربازجوی جلاد ساواک آمد و گفت امروز باز دور هم جمع شدهاید و همان مرکزیتی شدهاید که در بیرون بودید. با این تفاوت که من هم بین شما هستم. هیچکس اعتنایی به او نکرد. او شروع به رجزخوانی کرد و گفت اشکال شما این بوده که… اما محمدآقا امانش نداد و با گفتن اینکه «به شتر گفتند که گردنت کج است، شتر گفت کجایم راست است»، منوچهری را سنگ روی یخ کرد. منوچهری که انتظار چنین برخوردی از محمدآقا را، که از صبح همان روز بهطور مستمر زیر شکنجه قرار داشت و تمام صورتش کبود و متورم و پاهایش از فرط شلاق ورم کرده بود، نداشت، دمش را روی کولش گذاشت و از اتاق بیرون رفت. پیام این نحوه برخورد این بود که «مجاهدین از دل شکستها قلل رفیع پیروزیها را بیرون میکشند». من این را در آن شب، در جمع بنیانگذاران و مرکزیت سازمان و در تحرک بالا، در مناسبات، در بور کردن ساواک و در برخوردهای مسعود بهخوبی دیدم. و همین روحیه سالهای بعد در جریان ضربه اپورتونیستی، در 19بهمن60، و در فروغ جاویدان عمل کرد و همواره سازمان را به مدار جدیدی از تعالی ارتقا داد.
در راستای سختکوشی مسعود بهخصوص وقتی شرایط سختتر میشود، شرایط سالهای52 زندان قصر بسیار گفتنی و درسآموز است.
من در زندان مشهد بودم که شنیدم در زندان قصر ساواک به زندان هجوم برده و با ضرب و شتم زندانیان کتابها را جمع کرده، امکان بحث و گفتگو و آموزش و کار سیاسی و تجمع و گرفتن مراسم و… و دیگر امکانات موجود را گرفته و فضای خفقان همراه با شلاق و شکنجه ایجاد کرده است. برعکس ما در زندان مشهد این محدودیتها را نداشتیم. خرداد53 از زندان مشهد بهزندان قصر منتقل شدم. طبیعی بود که انتظار داشته باشم بچهها در این یکسال و نیم هیچ کار آموزشی و تحقیقی نکرده باشند. اما وقتی وارد زندان شدم در کمال تعجب دیدم حجم کار آموزشی مجاهدین در زندان قصر در این مدت با کار ما در زندان مشهد، که امکانات بسیار بیشتری نسبت به آنان داشتیم، قابل قیاس نبود. آموزشها برقرار بود. کارهای تحقیقاتی انجام میشد و از کوچکترین امکاناتی که زندانیان از گذشته مخفی و حفظ کرده بودند، استفاده میشد. همان روز اول شهید کاظم ذوالانوار سه دفتر بزرگ شامل تبیین جهان، انسان و راه انبیا (کتابهای ایدئولوژیک سازمان که توسط مسعود تدوین شده بود) را بهمن داد. من را به محل امنی در گوشه یکی از اتاقهای زندان برد و ضمن تذکر ضوابط امنیتی گفت این کتابها را همینجا بخوان. من از دیدن این حجم از کار تحقیقی که در قیاس با آن، کار ما در مشهد صفر بود، خشکم زد. سؤال کردم مسعود چگونه زیر این همه فشار و محدودیت اینها را تدوین کرده است؟ بعد متوجه شدم دستاوردها فقط آموزش و تحقیق نبوده است. بلکه آموزش افرادی که حکم سبکتری گرفته بودند، و بسیاری کارهای دیگر برای کادرسازی و ارتقای سازمان توسط مسعود انجام شده بود، آن هم در سختترین شرایط. محض نمونه بد نیست به یک نمونه از نحوه ارتباطات مسعود اشاره کنم. در شرایطی که رابطههای دو نفره و هر گونه بحث و گفتگو ممنوع بود مسعود هنگام خاموشی رهنمودها و آموزشهایش را با استفاده از ضربان نبض و فشار انگشتها، بهمثابه مورس، به شهید کاظم ذوالانوار منتقل میکرد. این یکی از مظاهر برخورد مسعود با سختیها بود.
در جریان اپورتونیستی سال54 بارها آرزو میکردیم ایکاش همه ما شهید شده بودیم اما چنین ضربهیی نمیخوردیم. چرا که شهادتها هر چقدر هم که سنگین بود در نهایت باعث سرفرازی بود. همچنان که شهادت بنیانگذاران در سال51 چنین تأثیری داشت. اما در ضربه اپورتونیستی خیانت به ایدئولوژی، تشکیلات و همه ارزشهای مبارزاتی بود. روزگاری بود که جانها به لب رسیده بود. اما کسی که خم به ابرو نیاورد و با شتابی صدچندان زیر بال و پر همه را گرفت و قدها را راست کرد، مسعود بود. و این در حالی بود که خطر جدی امنیتی او را لحظهبهلحظه تهدید میکرد. در این جریان مسعود هدف اصلی ساواک، اپورتونیستها و عناصر مرتجع بود. مسعود آن حصن حصین و آن برج و باروی بلندی است که تکتک مجاهدین و از جمله خود من، بود و نبود و هویت مجاهدی خود و شرف مبارزاتیمان را مدیون او هستیم.
سرانجام روز موعود یعنی روز تاریخی 30دی1357 فرا رسید. من از عصر روز 30دی در میدان قصر و در جلو درب زندان بودم. جمعیت که هر لحظه بر تعدادشان افزوده میشد، برای آزادی فرزندان قهرمان خود یکسره شعار میدادند. بهرغم آزادی تعدادی از زندانیان، مسعود و موسی و تعدادی دیگر از زندانیان هنوز در زندان بودند و همین بود که باعث نگرانی مردم شده بود. بههمین دلیل تلاشهای مقامهای زندان برای وادار کردن مردم به ترک محل و وعدههایشان برای آزاد کردن زندانیان در روز بعد نیز اثری نداشت. مردم میگفتند باید بایستیم و کار را تمام کنیم، تا آخرین زندانی سیاسی را آزاد نکنند، از اینجا نرویم. بالاخره در اثر فشارها و اصرار جمعیت، رئیس زندان اعلام کرد که مسعود رجوی، نمایندهٴ زندانیان، برای سخن گفتن با مردم به اینجا میآید، غریو شادی از سراسر میدان برخاست. لحظاتی بعد مسعود با دستهای گرهکرده بر سردر زندان قصر در مقابل جمعیت ایستاده بود. انفجار شادی و سرود و درودها دیگر قابل کنترل نبود. خروش مسعود غریو فریادهای دریای جمعیت را در آن نیمهشب حکومت نظامی شکافت. او که در سختترین لحظات بزرگترین پیروزیها را برای مقاومت و مردمش رقم زده بود، اینک شاهد پیروزی مردم بود. او پس از سلام به مردم و قدردانی از آنها بهخاطر تلاششان برای آزادی زندانیان سیاسی، مژدگانی داد که تا لحظاتی دیگر همهٴ زندانیان آزاد خواهند شد. نکته جالب برای مردم این بود که وقتی یکی از فعالان جبهه ملی صحبت کرد و در میان سخنانش گفت: مطمئن باشید، همه زندانیان مشمول عفو! شدهاند و آزاد خواهند شد… مسعود با شنیدن کلمه «عفو» مهلت نداد و بلافاصله میکروفن را از دست او گرفت و گفت: نه، نه، ما را مردم آزاد کردند. با قیامشان و با انقلابشان. ما آزادیمان را مرهون خلق قهرمان ایرانیم. اینجا بود که جمعیت مسعود را گلباران کردند.
آری، سرانجام با باز شدن در زندان، مردم فاتحان دروازههای پیروزی و آزادی را در آغوش گرفتند. لحظاتی که هرگز در تاریخ ایران از یاد نخواهد رفت.
سال61 یکی از رجال سیاسی پس از ملاقاتی با مسعود، که در آن طی بحثهای مفصل مسألهٴ غامضی را حل کرده بود، او را «مرد سختیها» خواند. توصیفهای او از اولین دیدارش با مسعود برای جمع دوستانش بسیار جالب و انگیزاننده بود بهطوری که آنها را دهان بهدهان نقل میکردند. اما تنها آنها نبودند که بهچنین دریافتی از مسعود رسیده بودند. من نیز 14سال پیش از آن، در اولین برخورد با او دقیقاً همین بهذهنم زده بود و فکر میکنم هرکس دیگر هم که با مسعود کار کرده باشد، همین تصویر از او در ذهنش نقش میبندد.
صبح یک روز جمعه در اواخر زمستان سال47، طبق برنامه هفتگی به کوهنوردی رفتیم. آن روز بهدلیل برف سنگین و یخبندان کسی برای کوهنوردی نیامده بود. اما ما راه را ادامه دادیم. در نیمههای راه یکتیم کوهنورد دیگر را هم دیدیم. از تنظیمی که شهید موسی با آنها کرد، حدس زدیم از بچههای سازمان باشند… اما برای اینکه اطلاعاتی نگیریم توجهی به آنها نمیکردیم. قدم به قدم از محلهای باریک و لیز رد میشدیم و بالا میکشیدیم. ناگهان متوجه شدیم به نقطهیی رسیدهایم که نه راه پیش داریم و نه راه پس. هر دو تیم در بنبست کامل و بسیار خطرناکی گیر کرده بودیم. در همین گیر و دار که جان هر هشت نفرمان در خطر بود و سردرگم مانده بودیم که چه باید بکنیم، یکی از نفرات تیم دیگر با روحیهیی شاد و تحرک خیلی زیاد، به ارزیابی پیرامونمان پرداخت و با نگاهی به اطراف پیشنهاد کرد که شالگردنهایمان را درآورده و به هم گره بزنیم و ریسمانی درست کنیم. بعد گفت همه دستهایمان را بههم قلاب کرده و نیروهایمان را یکی کردیم. بعد خودش ریسمان را گرفت و در یک چشم بههم زدن بهروی یک زمینه برفی به وسعت یک متر مربع بود که در پایین پای ما قرار داشت، پرید. او با این کار خود ریسک خالی بودن زیر این تکه یخ را بهجان خرید و با اقدام او اطمینان یافتیم که زیر آن پر و قابل اتکاست. بهدنبال او بقیه افراد هم به پایین پریدند و بدین ترتیب از یک مهلکهٴ خطرناک جستیم. بعدها شنیدم اسم او که جان همه ما را نجات داد، مسعود بود.
بعد از ضربه شهریور50، وقتی محمدآقا هنوز دستگیر نشده بود، نام او را بارها از محمدآقا شنیدم که از او با علاقه بسیار یاد میکرد.
دیدار بعدی من با مسعود پس از دستگیریم و در زندان اوین بود. آن روز شرایط بسا سختتر از اولین برخوردم با مسعود بود. سازمان ضربه خورده بود و بنیانگذاران و 90درصد کادرها دستگیر شده بودند. ساواک با شکنجه و بازجویی در پی شکستن روحیه مجاهدین و گرفتن اطلاعات بود. در حالی که هنوز تحتتأثیر ضربه بودیم دنبال علت اشکالات و دلایل ضربه بودیم. موضوع دادگاهها در پیش بود. تعدادی از کادرها بیرون بودند و باید به هر قیمت حفظ میشدند. در یک کلام شرایط بسیار سخت و نفسگیر بود. در این میان تلاشهای مسعود برای برقراری ارتباط با محمدآقا در زندان، برای جمعبندی و برای رابطه با بیرون و بسیاری کارهای دیگر غیرقابل قیاس با سایرین بود. من در آن دوران هم مسعود را لحظه به لحظه از نزدیک تجربه کردم. بنبست برای او معنا نداشت. او سختیها را بهزانو درمیآورد.
مسعود نهتنها سختیها را رام خود میکرد، بلکه ضربات و شکستها نیز نمیتوانستند او را متوقف کنند. بلکه این او بود که همواره شکست را با سختکوشی، با قدرت جمعبندی هوشیارانه از اوضاع و با مایهگذاری تمامعیار از خودش، بهپیروزی تبدیل میکرد.
در اوین بهجز محمدآقا، بقیه بنیانگذاران و مرکزیت سازمان در اتاقهای عمومی زندان بودند و ما شاهد کارهای آنها بودیم و میدیدیم که چگونه از هر لحظه برای جمعبندی و کسب تجربه و پیدا کردن خط درست استفاده میکردند. در واقع هیچکس احساس نمیکرد که سازمان در زندان است. شکنجه، بازجویی و فشارهای روحی بهخصوص روی بنیانگذاران و مرکزیت بسیار زیاد و طاقتفرسا بود. در آن شرایط دشوار نهتنها هرگز گردی از آثار ضربه بر مسعود ننشست، بلکه برعکس او میدان عمل و کارکردش در حد مسئولترین نفرات بود. حتی در برقراری ارتباط و ایجاد کانالهای وصل بین سلولها و بهخصوص با محمدآقا بیش از همه نقش داشت.
یکی از بارزترین تفاوتهای برخورد مسعود با دیگران در رابطه با ضربات، این بود که مسعود میگفت: «هنگامیکه ضربه سنگینی میخوریم، چه بهصورت فردی و چه بهصورت سازمانی، برای جمعبندی علتهای ضربه هرگز ابتدا نباید دنبال نقاط ضعف خود باشیم. برعکس در آغاز باید نقاط قوت خود و سازمان خود را مورد توجه قرار دهیم و سپس با اتکا به نقطه قوتها پایمان را روی ارزشهای سازمان محکم کنیم و آنگاه به کمک آنها سراغ کمکاریها و ضعفهایمان برویم تا بتوانیم مسیر را درست ادامه بدهیم». این درس بزرگی بود که مسعود به همه ما در تئوری و در عمل آموخت. با توجه به احتمال بسیار بالای اعدامش تلاش او در واقع برای کسانی بود که باقی میماندند؛ نسل بعد از خودش.
در مدتی که در اوین بودیم شاهد رابطههای مسعود با محمدآقا در زمینههای مختلف بودم. این رابطهها در زیر چشم ساواک و با پرداخت بالاترین قیمت و بهجان خریدن بیشترین خطر صورت میگرفت. کارها و برنامههایش فقط و فقط در جهت اثبات حقانیت محمدآقا و جمعبندیها و رهنمودهای او بود. مسعود برای رساندن پیام محمد حنیف به ما، خود را به آب و آتش میزد. درحقیقت رابطه مسعود با محمدآقا بهخصوص در زندان و پس از ضربه، نمونه و الگویی از چگونگی رابطه فرد با رهبری عقیدتیش بود. من هرگز فراموش نمیکنم که مسعود در زندان اوین از همان ابتدا تا انتها چگونه به حنیف کبیر عشق میورزید و در رابطه با او، خود را کاملاً فراموش میکرد.
اولین روزی که او را در اوین دیدم، شب روز دستگیریم بود. من بههمراه محمدآقا دستگیر شده بودم. از برق نگاههای نافذ و از روحیه بسیار بالایش، آنچنان روحیه گرفتم که دیگر احساس نمیکردم که دستگیر شدهام. آن شب ساواک خیلی احساس غرور میکرد. برای قدرتنمایی همه کادرهای مرکزیت را جمع کرد. همه دورتا دور اتاق نشستند. بعد منوچهری، سربازجوی جلاد ساواک آمد و گفت امروز باز دور هم جمع شدهاید و همان مرکزیتی شدهاید که در بیرون بودید. با این تفاوت که من هم بین شما هستم. هیچکس اعتنایی به او نکرد. او شروع به رجزخوانی کرد و گفت اشکال شما این بوده که… اما محمدآقا امانش نداد و با گفتن اینکه «به شتر گفتند که گردنت کج است، شتر گفت کجایم راست است»، منوچهری را سنگ روی یخ کرد. منوچهری که انتظار چنین برخوردی از محمدآقا را، که از صبح همان روز بهطور مستمر زیر شکنجه قرار داشت و تمام صورتش کبود و متورم و پاهایش از فرط شلاق ورم کرده بود، نداشت، دمش را روی کولش گذاشت و از اتاق بیرون رفت. پیام این نحوه برخورد این بود که «مجاهدین از دل شکستها قلل رفیع پیروزیها را بیرون میکشند». من این را در آن شب، در جمع بنیانگذاران و مرکزیت سازمان و در تحرک بالا، در مناسبات، در بور کردن ساواک و در برخوردهای مسعود بهخوبی دیدم. و همین روحیه سالهای بعد در جریان ضربه اپورتونیستی، در 19بهمن60، و در فروغ جاویدان عمل کرد و همواره سازمان را به مدار جدیدی از تعالی ارتقا داد.
در راستای سختکوشی مسعود بهخصوص وقتی شرایط سختتر میشود، شرایط سالهای52 زندان قصر بسیار گفتنی و درسآموز است.
من در زندان مشهد بودم که شنیدم در زندان قصر ساواک به زندان هجوم برده و با ضرب و شتم زندانیان کتابها را جمع کرده، امکان بحث و گفتگو و آموزش و کار سیاسی و تجمع و گرفتن مراسم و… و دیگر امکانات موجود را گرفته و فضای خفقان همراه با شلاق و شکنجه ایجاد کرده است. برعکس ما در زندان مشهد این محدودیتها را نداشتیم. خرداد53 از زندان مشهد بهزندان قصر منتقل شدم. طبیعی بود که انتظار داشته باشم بچهها در این یکسال و نیم هیچ کار آموزشی و تحقیقی نکرده باشند. اما وقتی وارد زندان شدم در کمال تعجب دیدم حجم کار آموزشی مجاهدین در زندان قصر در این مدت با کار ما در زندان مشهد، که امکانات بسیار بیشتری نسبت به آنان داشتیم، قابل قیاس نبود. آموزشها برقرار بود. کارهای تحقیقاتی انجام میشد و از کوچکترین امکاناتی که زندانیان از گذشته مخفی و حفظ کرده بودند، استفاده میشد. همان روز اول شهید کاظم ذوالانوار سه دفتر بزرگ شامل تبیین جهان، انسان و راه انبیا (کتابهای ایدئولوژیک سازمان که توسط مسعود تدوین شده بود) را بهمن داد. من را به محل امنی در گوشه یکی از اتاقهای زندان برد و ضمن تذکر ضوابط امنیتی گفت این کتابها را همینجا بخوان. من از دیدن این حجم از کار تحقیقی که در قیاس با آن، کار ما در مشهد صفر بود، خشکم زد. سؤال کردم مسعود چگونه زیر این همه فشار و محدودیت اینها را تدوین کرده است؟ بعد متوجه شدم دستاوردها فقط آموزش و تحقیق نبوده است. بلکه آموزش افرادی که حکم سبکتری گرفته بودند، و بسیاری کارهای دیگر برای کادرسازی و ارتقای سازمان توسط مسعود انجام شده بود، آن هم در سختترین شرایط. محض نمونه بد نیست به یک نمونه از نحوه ارتباطات مسعود اشاره کنم. در شرایطی که رابطههای دو نفره و هر گونه بحث و گفتگو ممنوع بود مسعود هنگام خاموشی رهنمودها و آموزشهایش را با استفاده از ضربان نبض و فشار انگشتها، بهمثابه مورس، به شهید کاظم ذوالانوار منتقل میکرد. این یکی از مظاهر برخورد مسعود با سختیها بود.
در جریان اپورتونیستی سال54 بارها آرزو میکردیم ایکاش همه ما شهید شده بودیم اما چنین ضربهیی نمیخوردیم. چرا که شهادتها هر چقدر هم که سنگین بود در نهایت باعث سرفرازی بود. همچنان که شهادت بنیانگذاران در سال51 چنین تأثیری داشت. اما در ضربه اپورتونیستی خیانت به ایدئولوژی، تشکیلات و همه ارزشهای مبارزاتی بود. روزگاری بود که جانها به لب رسیده بود. اما کسی که خم به ابرو نیاورد و با شتابی صدچندان زیر بال و پر همه را گرفت و قدها را راست کرد، مسعود بود. و این در حالی بود که خطر جدی امنیتی او را لحظهبهلحظه تهدید میکرد. در این جریان مسعود هدف اصلی ساواک، اپورتونیستها و عناصر مرتجع بود. مسعود آن حصن حصین و آن برج و باروی بلندی است که تکتک مجاهدین و از جمله خود من، بود و نبود و هویت مجاهدی خود و شرف مبارزاتیمان را مدیون او هستیم.
سرانجام روز موعود یعنی روز تاریخی 30دی1357 فرا رسید. من از عصر روز 30دی در میدان قصر و در جلو درب زندان بودم. جمعیت که هر لحظه بر تعدادشان افزوده میشد، برای آزادی فرزندان قهرمان خود یکسره شعار میدادند. بهرغم آزادی تعدادی از زندانیان، مسعود و موسی و تعدادی دیگر از زندانیان هنوز در زندان بودند و همین بود که باعث نگرانی مردم شده بود. بههمین دلیل تلاشهای مقامهای زندان برای وادار کردن مردم به ترک محل و وعدههایشان برای آزاد کردن زندانیان در روز بعد نیز اثری نداشت. مردم میگفتند باید بایستیم و کار را تمام کنیم، تا آخرین زندانی سیاسی را آزاد نکنند، از اینجا نرویم. بالاخره در اثر فشارها و اصرار جمعیت، رئیس زندان اعلام کرد که مسعود رجوی، نمایندهٴ زندانیان، برای سخن گفتن با مردم به اینجا میآید، غریو شادی از سراسر میدان برخاست. لحظاتی بعد مسعود با دستهای گرهکرده بر سردر زندان قصر در مقابل جمعیت ایستاده بود. انفجار شادی و سرود و درودها دیگر قابل کنترل نبود. خروش مسعود غریو فریادهای دریای جمعیت را در آن نیمهشب حکومت نظامی شکافت. او که در سختترین لحظات بزرگترین پیروزیها را برای مقاومت و مردمش رقم زده بود، اینک شاهد پیروزی مردم بود. او پس از سلام به مردم و قدردانی از آنها بهخاطر تلاششان برای آزادی زندانیان سیاسی، مژدگانی داد که تا لحظاتی دیگر همهٴ زندانیان آزاد خواهند شد. نکته جالب برای مردم این بود که وقتی یکی از فعالان جبهه ملی صحبت کرد و در میان سخنانش گفت: مطمئن باشید، همه زندانیان مشمول عفو! شدهاند و آزاد خواهند شد… مسعود با شنیدن کلمه «عفو» مهلت نداد و بلافاصله میکروفن را از دست او گرفت و گفت: نه، نه، ما را مردم آزاد کردند. با قیامشان و با انقلابشان. ما آزادیمان را مرهون خلق قهرمان ایرانیم. اینجا بود که جمعیت مسعود را گلباران کردند.
آری، سرانجام با باز شدن در زندان، مردم فاتحان دروازههای پیروزی و آزادی را در آغوش گرفتند. لحظاتی که هرگز در تاریخ ایران از یاد نخواهد رفت.